000

جمعه، تیر ۲۴، ۱۳۹۰

خدایی که من می شناسم !




مدتهاست شب ها بعد از نیمه شب در خلوت خود بدنبال یافتن پاسخی هستم برای همه آنچه نمی بایست باشد و هست : اصلا خدایی هست ...



بعد به خود میگویم به فرض نبود خدا دو سوال بی پاسخ می ماند ، اول حدوث ماده و بعد حجمی که باید قبل از این حادثه آغوشش را برای تولد ماده اولیه جهان باز نماید تا ظرف این مظروف شود .



یعنی اگر خدایی را در نظر نگیریم قاعدتا باید به شکلی اولین ماده خام این جهان بوجود آمده باشد و البته قبل از ظهور این ماده اولیه ، طبیعتا باید حجمی را تصور کرد که ماده اولیه در آن بوجود بیاید .



وجود این " حجم " ( ظرفی که جهان در آن شناور ست ) بسیار بیش ونه بسیار پیش از ظهور ( خلق ) ماده اولیه جهان ضروری ست ، هرچند معمولا نادیده گرفته می شود .



شاید معتقدین به اصالت ماده بر این باورند که ماده اولیه با بوجود آمدنش ، این فضا ( حجم ) را خلق کرده.



گفتاری که تصور نمی کنم چندان منطقی بنظر آید . چراکه هرچند لازمه وجود هرچیزی ( مظروفی ) وجود حجم یا فضایی ( ظرفی ) ست که در آن بوجود آید اما طبیعتا خود ماده ای که بوجود می آید نمی تواند قبل از پیدایش خود این حجم را بوجود آورده باشد یا در لحظه پیدایش هم خود را بوجود آورد و هم ظرف و حجمی که بتواند در آن قرار گیرد . می گویند ماده اولیه کوارک ها و فوتون و نوترون بوجود آورده و کوارک ها با اتحاد خود پروتون و الکترون را تشکیل داده اند و از آنها اتم ساخته شده و ... و هرچه جلوتر آمده اند ، فضا را منبسط تر کرده اند .



سوال من این ست که به فرض وجود ( این فضایی که کوچک بوده و بزرگ شده و از دید علمی امروز هم در حال گسترش و انبساط است )این حجم باید در جایی واقع باشد . اولا ماده تشکیل دهنده کوارک ها طبیعتا قادر به خلق فضا نبوده اند که تولد نیاز به دو امر جداگانه دارد ، متولد و محلی که متولد شده در آن پا بگذارد . حتی اگر فقط به انبساط هستی نگاه کنیم ، از دید من غیر منطقی ست اگر این هستی را بدون ظرفی که آنرا در خود دارد ترسیم نماییم .



شاید گفته شود حدوث هستی مثل دمیدن در بادکنکی ست که با ورود هوا ، حجم و فضا هم شکل می گیرد .



اما مسئله این ست که باید بادکنکی باشد تا هوا را در خود بپذیرد و از آن شکل گیرد .





همه اینها گفتم تا به این جمله رسم که از دید من قاعدتا باید خدای خالقی باشد ، اما اینکه چه تعریفی از خدا بیان کنیم که با واقعیت های ملموس مطابقت نماید ، مسئله ای ست که تصور می کنم مهمتر از اصل خداباوری ست .



یعنی برای قبول خدا باید ابتدا تعریفی از او بیان کنیم که قادر شویم جهان را با همه سازگاریها و ناسازگاریهایش در قالب مخلوق چنین خدایی بگنجانیم و بر شان خدایی " خداوند دست سازمان " خدشه ای وارد نیاید .



مهمترین انتقاداتی که از سوی خداناباوران بر باور خداپروران وارد می شود ، وجود ظلمی ست که از زمین و زمان و آسمان بر مخلوق بی پناه در این جهان اما ! بی امان وارد می شود و انگار خدا به تماشا نشسته و انگشت به دندان ، صبوری پیشه نموده تا در روزی به حساب همه رسد و نیمسوز را به تناسب شدت و ضعف گناهان بندگان در ماتحت مردمان فرو نماید !



از گرسنگی و بیماری گرفته تا قربانیان جنگ و حکومتهای بی شرم ، خدایی که حتی به داد مومنانی که بدست کفار شکنجه می شوند و از خدایشان یاری می طلبند ، هم نمی رسد . خدایی که بر طفل نوزاد هم ترحم نمی کند تا نوزاد معصوم عمری با بیماری لاعلاجش سر کند و عذاب کشد .



خدایی که گویا بی خبر ست از کودکانی که دست بدست دستمالی می شوند و وعده فردایی می شنوند که نشانی محسوس از آن در دست نیست .



تمامی تعاریفی که در کتب مقدسه موجود بیان شده ، ترجمانی از مردی به غایت مهربان ، خیرخواه ، بخشنده و توانا ست . خدایی که گویی مطلق خوبی هاست و هر حرکتش بی حکمت نیست حتی ظلمی که بر بندگانش می رود نیز بنوعی توجیه می شود که گر صبر کنی ز ترشی این غوره ، حلوایی نصیبت می شود که دهان گرسنگان و درماندگان چنان به آب افتد تا بیچارگی خود را به بی مایگی خدا نسبت ندهند .



به کودک کور متولد شده می گویند خیر خدابود که کور شدی و نگاهت از گناه باز ماند ، یا اینکه ممکن بود تو نیز چنگیزی شوی و تیموری تا مور هم ز دستت آسایش نداشته باشد و روز قیامت مار به مویت بندند .



که اگر خدا چنین لطفی داشت می بایست این مرحمت را در حق همان چنگیز و تیمور هم روا می داشت تا مردمان ناله به آسمان نرسانند !



می گویند بیماری مومن از عذاب وعده داده شده در آن دنیا می کاهد و بیماری کافر ، تقاص گناه این دنیاست !



........



من مدتها بود که دربدر بدنبال تعریفی از خدایم بودم تا به فرض وجودش در حضورش شرمنده عمر بر باد رفته نباشم .



ابتدا از خود پرسیدم خدا چرا من و ما را خلق کرده . چه نیازی بود بوجود ما ( چه انسان و چه در نگاهی جامع تر ، خلق این همه کراتی که به کرات در حال آمد و شدند ) .



اینکه تصور کنیم ما را خلق کرده تا او را بشناسیم بی منطق تر از آنی ست که نیاز به پاسخ داشته باشد . اگر خدا مجتاج شناساندن خود به دیگری بود ، بایستی از همان ابتدا حضورش (!) چنین نیازی حس می شد ، پس جهان هستی باید ازلی باشد و ابدی که این همان تئوری اصالت ماده ست .





تصور می کردم خدای مهربان من آنقدر از مطلق خوبی ها بهره مند ست که نمی بایست چنین خدایی را بدون عشق تصور کرد و مراسم عاشقی را نمی توان فرادی انجام داد : خدا محتاج عشق بود !


عشق رابطه ای ست که خداوند به تنهایی نه توان ایجادش را داشت و نه بدون حضور انسان ( به معنای موجودی دارای اختیار و احساس ) قادر به خلقش بود .


در واقع خداوند مجبور بود انسان را خلق کند تا بتواند عشق را پدید آورد !



خدا برای تجلی عشقش نیاز به موجودی داشت که صاحب اراده و اختیار باشد و از بین همه خوبی ها و لذتها ، او را برگزیند که عشق تنها زمانی عشق واقعی ست که فردی با اختیار و علاقه بسیار از بین همه ، یکی را برگزیند و به دیگران "نه" بگوید .



خدا هم نمی تواند از پس همه کار برآید که بعضی امور نیاز به حضور حضاری دارد که از او جدا باشند ، از همین رو تصور می کردم خدا همه هستی را بجهت تجلی عشق آفریده ، که در بالاترین و عمیق ترین و خالص ترین حالت آن عشق مخلوق به خالق ست . دقیقا همان رابطه عشقی بین مادر و کودک که کودک هرچه کند ، مادر از سر لطف و عشق به فرزندش ندید می گیرد که باز آ و دل تنگ مرا مونس جان باش ، همانگونه که خدا نیز می گوید " صد بار اگر توبه شکستی باز آ " .





اما درست زمانی که تصور میکردم ترسیم این منظره ، نظر به حقیقت واقعیت دارد ، آب بر آتش احساسم ریخته شد که دیدم خدای من چیزی جز این ست که می پنداشتم !





چنان از برباد رفتن یافته هایم بر باد شدم که شرح حالم از حوصله منهم بیرون ست .



خدایی که من می شناسم ، خدایی ست به نهایت بی احساس !



بعبارت صریح تر قبول احساس برای خدا نشانه کفر ست و بس که احساس امری ست زمینی و مادی .



همانگونه که ماورای طبیعت از قوانین طبیعی پیروی نمی کنند و راز ماندگاری او در همین نهفته که خارج از بند و بست جهان هستی ست ، طبیعتا خدای آسمانها فارغ از قواعد و روابط زمینی ست .



احساس امری ست انسانی (بخوانید جانوری ، با شدت و ضعف و تفاوتهایی که بین جانداران متفاوت ست ) ، خدا نمی تواند احساس داشته باشد همانگونه که میرا نیست ، نیازی حس نمی کند و ....



تمامی داستانهایی که برای ما بافته اند از آنجا ناشی می شود که خدا را بگونه ای ترسیم کرده اند تا دوست داشتنی و البته ملموس باشد . تعاریفی که از خدا در کتب مقدس و ادیان بیان شده ، تماما ادبیات انسان هایی ست که برای انتشار و ابراز عشق خود به خدا و شناساندن معشوقشان به مردم راهی جز بیان به زبان همان مردم نداشته اند .



اما اعتقاد به خدایی ماورای طبیعی و فاقد احساس ،نه تنها نقصی بر وجودش وارد نمی کند که توضیحی مناسب برای حضورش و البته نگاهی واقع بینانه به هستی خواهد بود .



عدم درک احساس انسانی از سوی خدا بمنزله ضعف یا نقص او نیست . تصور کنید درختی در حیات منزل شماست که در فصل بهار و تابستان از سایه و میوه این درخت بهره می برید .



در فصل زمستان درخت با شما سخن می گوید که بی انصاف هوا سرد ست ، برگهایم یکی یکی می ریزد و سرما چنین و چنان می کند .



نگاه شما اما فارغ از این ماجراست که ریختن برگها در پاییز و نشستن برف بر درخت در زمستان را امری کاملا طبیعی می بینید . درختان باید در بهار و تابستان میوه دهند و گاه برخی از این میوه ها مورد تعدی کرم هایی هم واقع می شوند . برگهایش در پاییز می ریزد و در زمستان گاه شاخه ها زیر بار برف سنگین می شکند . چرخه فصول ست و امر و حکم طبیعت .



یا مثالی شاید گویاتر : دوستداران حیات وحش سالها بین جانوران زندگی می کنند و بر زندگی آنها نظاره گرند ، گاه گوزنی که از لحظه تولد زیر نظر گرفته اند و سالها زدگی او را به تصویر کشیده اند ، درست در مقابل چشم آنها توسط شیر یا پلنگی دریده می شود اما این انسانها در کار حیات وحش دخالتی نمی کنند که امر و حکم طبیعت ست و بس .



شاید گفته شود که چنین خدایی نباید به راز و نیاز ما وقعی نهد . خدای بی احساس به چه کار آید !



خدا اگر دعایی را مستجاب می کند ( که می کند ) نه بجهت درک و احساس درد و نیاز ما که بواسطه درخواست ماست .



باید اعتراف کنم که به خدایی معتقد هستم که به چشم خود حضورش را بارها دیده ام . کافی ست راهی به سویش باز شود . مهم نیست خدا را در انجیل بجوییم یا قرآن یا تورات یا اوستا ، مهم نیست خدای ما هبل باشد یا آپیس یا درختی مقدس . مهم این ست که او را ببینیم .



شاید بتوان با چنین تعریفی ، برداشت بهتری از جهان بدست آوریم ، زمینی که در جهان هست و نیستش به حساب نمی آید و مایی که دیگر مرکز توجه کائنات نیستیم !



شاید هم هشدار و نقدی باعث شود که باز همه این بافته ها بشکافم و یافته ها از نو جویم ...








پ . ن .


دکتر سروش عزیز در پاسخ به سوال من مرقوم فرمود : خدا فاقد احساس ست اما درک دارد که در مطلب شما این مورد غایب است .



نمیدانم چه کسی نام " حیرانی " را برایم برگزید . اما براستی که این نام ( حیرانی ) به زیبایی توصیف گر حال روز و روزگار من ست .


در مورد بهشت و جهنم هم تصور نمی کنم جهنمی وجود داشته باشد ، وقتی از من سوال نشده که آیا حاضرم در چنین جهانی زندگی کنم چگونه می توان مرا مورد بازحواست قرار داد که چه کرده ام . هرکه به یاد می آورد که از او سوال شده ، باید هم پاسخگوی رفتارش باشد !

۵ نظر:

خلیل گفت...

سلام

خب، این هم عرض حالی است با بیانی دیگر از حوزه علمیه!

ناشناس گفت...

خیلی‌ ارزش بحث کردن نداره هرچند نویسنده سعی‌ کرده خیلی‌ پر مغز به نظر بیاد، اون مثالش که یه ناظر (دانشمند ) رو با خالق (خدا) مقایسه کرده بی‌ اساس بودن مطلب رو به خوبی‌ نشون میده

فرهاد گفت...

ناشناس عزیز
کلی گویی کمکی به کسی نمی کنه ، کاش بجای کلی گویی نقدی منطقی بیان میکردی، در مثال هم مناقشه نیست و من به دانشمندی اشاره نکردم بلکه قوانین حاکم بر طبیعت را بمنزله اراده الهی و سنت الهی میدانم .
خدا ناظر تنها نیست بلکه منظورم این است که قوانین زمینی با قواعد آسمانی تفاوت دارد .
بهرحال شما به دانشمندی خودت ببخش

فرهاد گفت...

خلیل عزیز
گاهی اوقات هم باید دو کلام از ملا شنید !

ناشناس گفت...

wow
por mohtava bud .khasteh nabashid aghaye heyrani

Free counter and web stats