000

شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

نسلی سوخته ، شعری از رضا حیرانی

گندیدن کار عصرهای ما بود

دنبال تکه‌های پراکنده‌مان ‌گشتیم در اتاقک‌‌های تنگ

شروع می‌شد از شنبه همه چیز

همه چیز یعنی بتکانی سیگارت را روی ماشین‌های پایین پنجره پارک شده

بشاشی به اثبات زندگی و مرگ به پیراهن‌ روی بند همسایه‌


ما نسلی با دغدغه‌های گشاد و تنگ

نسلی با توهم فرو رفتن در زیر سیگاری

نسلی که از پیاده روهای شهر

فقط تف‌های ماسیده بر آسفالت‌ را بلد شده است

پس عصر‌ سراغ کافه‌ها رفتیم با دود و توهم کلمه و کبریت

ـ قهوه برای سه نفر! روزنامه‌ی بی جدول عصرانه‌های گندیدن یک نسل

به امید هم گفتم و البته اسفندیار که معتقد است نیوکمپ جای خوبی‌‌ست

برای داستان نویسی

گفتم باید روی این کلمات مرده رنگ بپاشیم

و البته مراقبت کنیم از قهوه‌های روی میز

پس حساب کافه را دادیم و آمدیم اسپانیا به دیدار فدریکو گارسیا لورکا

ماتادورها به سمت دروازه و گُل آقای پابلو نرودا شما هم؟

ـ عجب گرمای دامن گیری دارد این نیوکمپِ عزیز! (اسفندیار گفت)

ـ البته میان دو نیمه‌ و درست وقتی که نورافکن‌ها را روشن می‌کنند (امید)

بعد برگشتیم به خیابان جمهوری که بوی کودتا می‌داد

تیتر روزنامه: مجلس مشروطه دختر لر

و خیام که ‌گفت سلامتیِ مردمِ زنده به وقت مرده باد ـ نوش!


یکشنبه‌ها کار ما پلاسیده شدن بود در خانه‌های اجاره‌ای

ظهر راه ‌افتادیم سمت منار جنبان و ساعتی بعد در فیلادلفیا می‌فهمیم

کمی از مسیر را اشتباه آمده‌ایم

پس یکشنبه‌ها اساسا اشتباهی‌ست ـ اعتراف کن پسرم!

[کشیش در کلیسای جلفا]

و ما اعتراف کردیم به دزدیدن تپانچه‌ای از کنار جنازه‌ی ناصرالدین شاه

در حرم شاه عبدالعظیم

کشیش گفت آمرزیده می‌شوید چرا که ما درست وسط جنگی صلیبی هستیم

ـ ببخشید دین شما؟

ما فقط به کلماتمان معتقد بودیم

پس به صلیب کشیده شدیم همراه عیسی مسیح که اینبار قسر در نرفت


دوشنبه‌ها گه بگیرد این تقویم روی صندلی‌های سینما فرهنگ

دوشنبه‌ها گه بگیرد این تقویم در تظاهرات دانشجویی پراگ

دوشنبه‌ها گه بگیرد تخت‌های درکه را این تقویم

گه بگیرد کافه‌ها را در زمستان پنجاه و هفت این تقویم دوشنبه‌ها


سه شنبه‌ی مسدود

در غم هجر روی تو رفته ز کف قرارِ ما پای مجسمه‌ی آزادی بود

ـ دربست از مولوی تا کوی دانشگاه

ـ دربست از مولوی تا سیاهکل

ـ دربست از مولوی تا شلیک

دولت عشق آمد و ما به خیابان‌ها گریختیم

سه شنبه‌ی مسدود روز خوبی بود

در ضلع جنوبی نیوکمپ در ترانه‌‌ی فرهاد


چهارشنبه صبح امید گفت باید انقلاب کنیم کردیم

اسفندیار گفت زمین را منفجر کنیم کردیم

من گفتم اعلام استقلال کنیم به بشریت و نکردیم

چرا که منفجر کرده بودیم چند لحظه‌ قبل زمین را با تمام آدم‌هاش

پس پنجشنبه مانده بودیم ما سه نفر فقط

و کافه‌ها هم تعطیل

و نیوکمپ عزیز هم

و البته خیابان‌های منتهی به دانشگاه

پس پنجشنبه فقط سیگار کشیدیم و اعتصاب کردیم

در دستشویی‌های چه فرق می‌کند زنانه، مردانه‌اش

امید گفت سرم هوای شکستن دارد ـ داروخانه‌ها بسته است؟

اسفندیار هم به یاد پله‌‌های نیوکمپ گریست

من هم هنوز کمی سیگار داشتم

پس به ارتکاب جرائممان ادامه دادیم به تنهایی


جمعه صبح فهمیدیم گیوتین احتمال تفاهم را قطع می‌کند

در وقت‌های اضافه

زنگ زدیم به حضرت الله

گفتیم لطفا کمی فرشته .......... ندارم

به جهنم

کمی حوری ............. ندارم

به جهنم

کمی سیگار دستکم برایمان بفرست

گفت فقط آخرین فرستاده‌ام مانده‌ست ............ به درک بفرست

آب زدیم و جارو زمین را و نمی‌دانستیم

کسی می‌آید که تیغ را قسمت می‌کند به سبک شعرهای نیما به بعد

و شفاعت می‌کند روزهای آخر تقویم ما را در پوتین‌های میرزا

پس سیگارهایمان را توی دهان خاموش کردیم

تا دود از سر دماوند بلند شود

ما نسلی سر بریده و معتقدیم (صلوات)

و تنها سه نفریم (تکبیر)

که به هرچیز جز کلماتمان ایمان آورده‌ایم (آتش!)

خدا کند شنبه که بیاید کافه‌ها باز شده باشند و البته روزنامه‌‌‌ی عصر

هرچند شنبه‌ها کار ما گندیدن است

و تکاندن سیگارهایمان روی سقف ماشین‌های پایین پنجره پارک شده

و شاشیدن در دستشویی‌های زنانه پنهانی

و تا فراموش نکردم خدا طول عمر دهد به معمار نیوکمپ (انشاءالله)

___________________________

رضا حیرانی ، وبلاگ ده دقیقه به نه

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats