مدتها بود که لبخند از من دوری می کرد ، زندگی زهرماری داشتم ، بی حوصله ، کم طاقت ، عصبی ... انگار سایه سیاهی بر همه چیز افتاده بود ، فردایی که نمی آمد و شبی که سحر نداشت ..." سرایم انگار سرای بی کسی بود ، پرنده ها هم از دشت پر ملال من دوری می کردند " .(1)
این وبلاگستان دنیای عجیبی ست ، به قول همسر ناخدا ، فاصله هایی که دیگر فاصله نیست ، غریبه هایی که از هر آشنایی ، آشناترند ....
در همان سالهای اولی که به این دنیا وارد شدم با وبلاگی آشنا شدم که نویسنده اش قلمی اهل درد داشت ، اما از آن دردهایی که نمی شد برایش درمانی آرزو کرد :
از دوست به یادگار دردی دارم
کآن درد به صد هزار درمان ندهم
خیلی صبور بود و خیلی مودب ، فرهیخته و اهل ذوق ... کم کم توسط همان پیامهای وبلاگی با نظرات هم بیشتر آشنا شدیم . مردش را مردی یافتم که مردانه تا آخر خط رفته بود ،همان راهی که من تا نیمه اش ، یار بودم . رهروی مست که " ره " را شرمنده خویش کرده بود .
فهمیدم بانویی ست که مثل من دو دختر دارد و از قضا آنها تقریبا ( یا به قول امروزی ها : تقریبن ) همسن دو دختر من هستند .
دختر بزرگتر ذوق از مادر به ارث برده و از همان نوجوانی به داستان نویسی و شعر روی آورده .چه رقصی می کند قلم در دستان ظریفش و چه فخری می فروشد بر سایر قلمها .
دروغ چرا ، کیف می کردم از این همه ذوق و استعداد ، انگار که دختر خودم می نویسد ، با وجودی که حتی تصویری از آنها نداشته ام اما همیشه احساسی گرم و دلنشین به این خانواده صمیمی همراهم بوده ، ترسیمی زیبا از تصوری شیرین در قلب من نقش بسته ، انگار دخترکم را به نوشته هایش می بینم .
دختر گلم ، موژان عزیزم ، شعری از خود را به من تقدیم نموده تا مرا شرمنده خویش کند . تا پس از مدتها لبخند را با من آشتی دهد ، تا بدانم زندگی جاری ست ، ...
شعر موژان گلم را در اینجا بخوانید :
این وبلاگستان دنیای عجیبی ست ، به قول همسر ناخدا ، فاصله هایی که دیگر فاصله نیست ، غریبه هایی که از هر آشنایی ، آشناترند ....
در همان سالهای اولی که به این دنیا وارد شدم با وبلاگی آشنا شدم که نویسنده اش قلمی اهل درد داشت ، اما از آن دردهایی که نمی شد برایش درمانی آرزو کرد :
از دوست به یادگار دردی دارم
کآن درد به صد هزار درمان ندهم
خیلی صبور بود و خیلی مودب ، فرهیخته و اهل ذوق ... کم کم توسط همان پیامهای وبلاگی با نظرات هم بیشتر آشنا شدیم . مردش را مردی یافتم که مردانه تا آخر خط رفته بود ،همان راهی که من تا نیمه اش ، یار بودم . رهروی مست که " ره " را شرمنده خویش کرده بود .
فهمیدم بانویی ست که مثل من دو دختر دارد و از قضا آنها تقریبا ( یا به قول امروزی ها : تقریبن ) همسن دو دختر من هستند .
دختر بزرگتر ذوق از مادر به ارث برده و از همان نوجوانی به داستان نویسی و شعر روی آورده .چه رقصی می کند قلم در دستان ظریفش و چه فخری می فروشد بر سایر قلمها .
دروغ چرا ، کیف می کردم از این همه ذوق و استعداد ، انگار که دختر خودم می نویسد ، با وجودی که حتی تصویری از آنها نداشته ام اما همیشه احساسی گرم و دلنشین به این خانواده صمیمی همراهم بوده ، ترسیمی زیبا از تصوری شیرین در قلب من نقش بسته ، انگار دخترکم را به نوشته هایش می بینم .
دختر گلم ، موژان عزیزم ، شعری از خود را به من تقدیم نموده تا مرا شرمنده خویش کند . تا پس از مدتها لبخند را با من آشتی دهد ، تا بدانم زندگی جاری ست ، ...
شعر موژان گلم را در اینجا بخوانید :
از طرف موژان تقدیم به عمو فرهاد حیرانی مهربان
--------------------------------------1. در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال من ، پرنده پر نمی زند
۲ نظر:
قلم شیوا و پرتوانی دارید دوست من. با اجازه شما آدرس وبلاگتان را به لیست لینکهای مورد علاقه خود اضافه کردم.
پیروز باشید
سلام، خوش بحالت با این دختر گلت.
ارسال یک نظر