دو هفته پیش در گلویم غده کوچکی را حس کردم که اندازه یک نخودچی بود،
روز بعد شد گردو و روز بعد پرتقال و ... از ترس اینکه مبادا به فکر هندوانه شدن
بیفته خودم را شبانه رساندم به بیمارستان .
هرچه مار از پونه بدش میاد ، رژیم غذائیش میشه آش پونه یا مد سال میشه گل پونه
منهم که عاشق کنج اتاقم هستم ، مجبور شدم برم بیمارستان بساط پهن کنم.
خلاصه دکتر نازی با گرمک گلویم بازی کرد و دستور بستری شدن داد .
اتاقهای بیمارستان دو تخته بود ، شب اول خوابیدم و صبح دیدم از هم اتاقی خبری نیست!
پرستارها گفتند بیچاره برای فرار از صدای خرناسم به اتاقی دیگر پناه برده!!
باجناق آلمانی من که صدای خرناسم را به اره شدن درخت تشبیه میکنه اما خداوکیلی
آن صدای هلیکوپتر بدلیل بسته شدن راه تنفس بود که از شب دوم ، هم اتاقی عزیزم
شب را با آرامش به صبح میرساند اما همان حکایت شب اول کافی بود تا عیال پیراهن
عثمان بدست آورد و بگوید : چقدر بگم سیگار نکش ، ببین من چه میکشم!
شب اولی که با این هم اتاقی کمی تا قسمتی تپل مپل بودم دیدم لباسش تنها
روپوش بیمارستان است و صحنه های فجیعی را مقابل چشمان حریص من هویدا میکرد
و شاید بدلیل نگاههای متعجب ! من بود که از شب بعد شورت ماماندوزی که نفهمیدم
از کجا پیدا کرده بود به تن کرد.
از این بیچاره در عجب بودم که پس از مرخص شدنش جوانی جای او را گرفت و تا به او گفتند
لباس اتاق عمل این است ، بلافاصله با یک حرکت همه چیز را پائین کشید و در معرض دید
قرار داد!
نوبت عمل من که شد ، از پرستار اصرار که باید همه لباسها را در آوری این شورت !! و
روپوش را به تن کنی و از من انکار !!
گفتم من اصلا شوخی ناموسی با کسی ندارم ، یا شورت بلند برام بیار یا من با
همین شورتم به اتاق عمل میآیم و هرچه پیش آید از میکرب و باکتری گناهش گردن من !
خلاصه قبول کرد و مرا به اتاق عمل برد.... اتاق عمل نگو ، بهشت برین!
من بودم و ۹ تا بانوی سبز پوش .
گفتم لطفا منو بیهوش نکنید تا ببینم چه بر سرم میآید ، خندیدند و گفتند تو یک نفر
اینجا مردی و ما همه زن ، هم بیهوشت میکنیم و هم دست و پایت را محکم میبندیم!!
دکتر نازنین که با آن حجاب اسلامی - جراحی هم زیبا بود ، ضمن مالیدن شانه ام ماسک
را بر صورتم گذاشت و گفت نفس عمیق بکش تا راحت بخوابی ....
چند لحظه ای گذشت و با اشاره چشم و ابرو خواستم تا ماسک را بردارد ، بعد گفتم
تا شما شانه مرا میمالید ، محاله خوابم ببره ، من خودم میخوابم فقط اینقدر نمالید!
دکتر دیگری دست به سینه ام کشید و ضمن نصب سیمها روی آن از وجود موی سینه
گله میکرد .
ترس وجودم را گرفت که مبادا هرجا مویی روئیده ، او بخواهد سیمی نصب کند!
خلاصه عملم کردند و به هوش آمدم ، پرستار نازینی برای بردنم آمد و گفت نگران نباش
که همه چیز بخوبی طی شد.
خندیدم و گفتم بین ۹ تا زن مگر ممکن ست جز به خوبی طی شود ، من حاضرم فردا
هم عمل شوم!
گفت خیلی خوبه چون فردا شیفت اتاق عمل ، ۹ تا مرد هستند !!
تقریبا ساعت ۱۰ شب بود که به اتاق رسیدم و بلافاصله به همسربانو تلفن زدم که
عمل شدم.
گفت : تو که قرار بود فردا عمل بشی.
گفتم با اجازه بزرگترها بعلللله اما چون جلو انداخته بودم و درد دقیقه ای یکبار شده بود
مجبور شدند عملم کنند.
پرسید خب همه چیز خوب پیش رفته؟
گفتم معلومه که خوبه خوب بوده ، من بودم و ۹ تا زن ، دست هرکدام جایی بند!
غرض از نوشتن این مطلب چند پی نوشتی ست که در ادامه میآید:
پ ن ۱. پرستارها و دکترها آنقدر مهربان هستند که گویی خویش بیمارند.
پ ن ۲.من عاشق این بی وقتی ملاقاتم ، هر زمان ، هرکس بیاید به راحتی میتواند
بیمار را ملاقات کند.
پ ن ۳.دو روز بعد از عمل وقتی همسرم به خانه برمیگشت منهم همراهش از بیمارستان
خارج شدم تا سیگار بخرم ، جالب است که ملاقات کننده های بعدی را نه در اتاق
که در خیابان و در فاصله ۵۰۰ متری درب ورودی بیمارستان دیدم و با هم قدم زنان وارد
بخش شدیم.
پ ن ۴.شبی که خود را به بیمارستان رساندم ، نه کارت شناسایی داشتم و نه بیمه ،
حتی نام شرکت بیمه را هم نمیدانستم که قبلی را فسخ و با دیگری قرارداد بسته بودم
اما مطمئن نبودم در آن شب کذایی کدامیک مرا تحت پوشش قرار میدهند!!
اما بدون سوال اضافه مرا بستری کردند و تا دو روز بعد که همسر و دخترانم از سفر آمدند
و مدارکم را آوردند ، از هیچ چیز کم نگذاشتند.
یاد هموطنانم در ایران افتادم .