000

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۴

آیا مذهب می تواند درخدمت پیشرفت اجتماعی باشد؟

درحالی که خداناباوری(آتئیسم) توسط بسیاری از مذاهب مورد حمله خشن قرار گرفته و مذهب آماج حمله خداناباوران ، مبارزات استقلال طلبانه، به ویژه در امریکای لاتین به همت الهیات آزادی بخش، آنهائی را که به آسمان اعتقاد دارند را در کنار آنهائی گرد آورده که به آسمان اعتقاد ندارند*. اما تصور این نوع اتحاد با پیروان تندروی اسلام سیاسی دشوار است. چرا؟

برای کسی که دیدگاهی مثبت نسبت به دنیا داشته باشد، این که مذهب در آستانه پنجمین قرن پس از انقلاب علمی هنوز وجود و حضور داشته باشد یک معما است. اما، اگر مذهب تا عصرما به عنوان یک ایدئولوژی مسلط دوام آورده، به این خاطر نیز هست که جنبه ای مبارزه جو دارد که موفقیت آن انکار نشدنی است. درطول دهه های اخیر، دو ایدئولوژی مذهبی بر روند گذرزمان اثرگذارده اند: الهیات آزادی بخش مسیحی و بنیادگرایی اسلامی.
رابطه بین رشد قدرت هریک از این دوجنبش و سرنوشت چپ خداناباور درعرصه های مربوطه شان، نشانه ای افشاگر از طبیعت خاص آنها است. درحالی که سرنوشت الهیات آزادی بخش در امریکای لاتین با چپ خداناباور یکی می شود – که در عمل یک عنصر چپ بطور کلی است یا چنین دیده می شود -، بنیادگرایی اسلامی دربیشترکشورهایی که دارای اکثریت مسلمان هستند مانند یک رقیب چپ رشد یافته است. بنیادگرایی اسلامی جای چپ را در کوشش برای کانالیزه کردن اعتراضات علیه آنچه که کارل مارکس «بی نوایی محض» می نامید، و حکومت و جامعه ای که مسئول آن شناخته می شوند گرفته است. این رابطه متخالف – درمورد اول مثبت و درمورد دوم منفی – گواه وجود یک تفاوت ژرف بین این دوجنبش تاریخی است.
الهیات آزادی بخش بیان عمده مدرن چیزی است که مایکل لووی با وام گیری از مفهوم پردازش شده توسط ماکس وبر آن را تطابق انتخابی، بین مسیحیت و سوسیالیسم نامیده است (۱). به عبارت دقیق تر، تطابق انتخابی که در اینجا مورد بحث است، میراث مسیحیت ابتدایی – که خاموشی شعله آن به مسیحیت امکان داد به صورت ایدئولوژی نهادینه شده سلطه اجتماعی موجود درآید – و آرمان گرایی «اشتراکی گری (۲)» را به هم نزدیک می کند. درسال های ۱۵۲۵ – ۱۵۲۴ عالم دینی توماس مونتزر برنامه ای با مفاهیم مسیحی برای شورش روستاییان آلمانی تدارک دید که فردریک انگلس درسال ۱۸۵۰ آن را «پیش درآمد تخیل کمونیسم (۳)» توصیف کرد.
همین تطابق انتخابی توضیح گر این است که چرا موج جهانی رادیکالیزاسیون سیاسی در جبهه چپ که درسال های دهه ۱۹۶۰ آغاز شد توانست تاحدی – به ویژه در کشورهای «حاشیه ای» که مردم آن مسیحی، فقیر و ستمدیده بودند – بعدی مسیحی بیابد. این امر در امریکای لاتین، که رادیکالیزاسیون درآن از سال های آغازین دهه ۱۹۶۰ به خاطر انقلاب کوبا قدرت یافت، دیده می شود. تفاوت عمده بین این موج مدرن رادیکالیزاسیون و جنبش روستائیان آلمانی که توسط انگلس تحلیل شده، دراین است که درمورد جریان امریکای لاتینی آرمان گرایی «اشتراکی گری» چندان با دلتنگی برای شیوه زندگی اجتماعی گذشته همراه نبود (با آن که این امکان وجود داشت که چنین وجهی درمردم بومی یافت شود) بلکه الهام های سوسیالیستی مدرن، ازجمله آنچه که توسط انقلابیون مارکسیست امریکای لاتین تبلیغ می شد نقش بیشتری داشت.

برروی ویرانه های چپ

درعوض، بنیادگرایی اسلامی برروی جنازه درحال تجزیه و فساد جنبش پیشرو رشد کرد. سال های آغاز دهه ۱۹۷۰ شاهد تنزل ملی گرایی رادیکال ایجاد شده توسط طبقات متوسط بود. تنزلی که مرگ جمال عبدالناصر، درسال ۱۹۷۰ و سه سال پس از شکست دربرابر اسرائیل در جنگ شش روزه، نماد آن بود. به موازات این امر، نیروهای معترضی که از اسلام به عنوان پایه ایدئولوژیک استفاده می کردند درسراسر کشورهایی که اکثریت مسلمان داشتند گسترش یافتند و با تند و تیز کردن آتش بنیادگرایی باقی مانده چپ را خاکسترکردند. با پرکردن جای خالی ناشی از تحلیل رفتن چپ، به زودی بنیادگرایی به صورت قطب اصلی ابراز مخالفت با سلطه گری غربی – که جنبه ای از آن از آغاز وجود داشت ولی در دوره ملی گرایی غیرمذهبی درسایه قرار گرفته بود – درآمد.
مبارزه ای شدید با استیلای غرب مجددا در بطن اسلام گرائی شیعه بعد از انقلاب ۱۹۷۹ ظاهر شد . سپس در ابتدای دهه ۱۹۹۰ این اسلام گرائی سنی بود که صحنه را اشغال کرد زمانیکه گروههای افراطی مسلح پس از مبارزه با شوروی به مبارزه بر علیه ایالات متحده روی آوردند. این گردش همزمان با شکست و نابودی اتحادشوروی و دخالت های نظامی متعدد ایالات متحده در خاورمیانه بود.
در ایران به این ترتیب بود که دونوع عمده بنیادگرایی در پهنه گسترده جغرافیایی کشورهای دارای اکثریت مسلمان در کنار هم بوجود آمدند، که ویژگی یکی همکاری با منافع غربی و دیگری دشمنی با آن بود. کانون نوع اول سلطنت عربستان سعودی، ناآگاه ترین کشور اسلامی است. اردوگاه نوع شیعه ضدغربی جمهوری اسلامی ایران است، درحالی که القاعده و سازمان خلافت اسلامی (داعش) ریشه در میان سنی ها دارند.
همه جریان های بنیادگرایی اسلامی نیز خود را وقف چیزی کرده اند که می توان آن را یک آرمان گرایی قرون وسطایی توصیف نمود یعنی برنامه یک جامعه تخیلی و افسانه ای که به جای آینده رو به سوی گذشته دارد. [دراین جریان ها] همه درصدد آنند که جامعه و حکومت افسانه ای صدر اسلام را ازنو برقرار سازند. در این کار، آنها با بخشی از الهیات آزادی بخش مسیحی اشتراک می یابند که به عصر آغازین مسیحیت مربوط می شود. با این حال، برنامه بنیادگرایان اسلامی شامل مجموعه ای از اصول ایده آلیستی نیست که منجر به «کمونیسم محبت آمیز» بشود و یک طبقه ستمدیده فقیران را رها سازد که درحاشیه جامعه خود زندگی می کنند ، بلکه جامعه ای است که بنیانگذار آن به طور وحشیانه توسط قدرت حاکم به قتل می رسد . همچنین، این برنامه شکل قدیمی مالکیت اشتراکی، چنان که در بخشی از قیام روستایان آلمانی درقرن شانزدهم وجود داشت را نیز ندارد.
وجه اشتراک بنیادگرایان اسلامی بیشتر در قاطعیت ایشان در برقراری یک شیوه قرون وسطایی سلطه طبقاتی است که در گذشته، اگرچه به صورت افسانه ای، وجود داشته و بنیانگذار آن – بازرگانی که پیامبر، سرکرده جنگی و سازنده حکومت و امپراتوری شد –قربانی قدرت سیاسی اش شد. مانند هر تلاش دیگر برای برقراری یک ساختار اجتماعی و سیاسی کهن دارای سابقه چندین قرنی، برنامه بنیادگرایی اسلامی الزاما معادل با آرمان گرایی ارتجاعی است.
این گرایش با اسلام ورای تندروئی همخوانی دارد که با حمایت سلطنت سعودی به صورت جریان غالب در دین اسلام درآمده است (۴). چنین اسلامی برداشتی براساس قرائت مو به مو از اسلام با تبعیت کورکورانه از متن قرآن بمثابه وحی آسمانی را ترغیب می کند. چیزی که در روزگار ما، در بیشتر مذاهب دیگر، در تیول جریانی اقلیتی است - یعنی برداشتی بنیادگرایانه و بازگشت به اجرای مو به موی متون مذهبی- است، نقشی اساسی در اسلام نهادینه شده غالب ایفا می کند. به دلیل مفاد تاریخی مشخص این متون، که مومنان می کوشند به آنها وفادار باشند، اسلام تندرو به ویژه ازیک سو سعی می کند دین منطبق با حکومت پایه گذاری شده برمبنای اسلام – به همان ترتیبی که پیامبر برای برقراری حکومت با اکراه به آن تن داده بود – را مستقر کند و به خاطر همان دلیل به نحوی خاص مبارزه مسلحانه علیه هرنوع سلطه گری غیراسلامی با رجوع تاریخی به جنگی که اسلام درزمان گسترش خود علیه باورهای دیگر به راه انداخت را ترغیب می نماید.
پذیرش این تطابق انتخابی بین اسلام تندرو و آرمان گرایی معترض قرون وسطایی، پس از تاکید بر آنچه که مسیحیت آغازین را به آرمان گرایی «اشتراک گر» پیوند داد، نه ناشی از یک داوری ارزشی بلکه یک جامعه شناسی تاریخی تطبیقی دو دین است. درعین حال، شناخت تطابق انتخابی به این مفهوم نیست که درهریک ازاین دو دین گرایش های مخالف وجود ندارد. به این ترتیب، مسیحیت از زمان بنیانگذاری خود دارای گرایش هایی بوده که از مبانی اعتراضی تغذیه می شده است. درجهت دیگر، آنچه که از متون اسلامی باقی مانده شامل مفاهیمی برابری طلبانه از زمانی است که نخستین مسلمانان جامعه ستمدیده ای را تشکیل می دادند که موجب روایت هایی «سوسیالیستی» از اسلام شده است.
فزون براین، این که تطابق انتخابی متفاوتی در مسیحیت و اسلام وجود دارد، به این مفهوم نیست که تحول تاریخی واقعی هریک از دو دین، به طور طبیعی شیب تطابق انتخابی مشخصی دارد. این تحول بی گمان مطابق با ترکیب واقعی جامعه و طبقاتی است که در هریک از آنها درهم تداخل داشته اند – ترکیبی بی نهایت متفاوت با شرایط تاریخی اصلی درمورد مسیحیت، و کمتر از آن درمورد اسلام. در درازای چندین قرن، مسیحیت تاریخی «واقعا موجود» کمتر از اسلام تاریخی «واقعا موجود» پیشرو بود. درحال حاضر، درمیان همین کلیسای کاتولیک مبارزه ای شدید، از یک سو بین روایت غالب معترضی که ژوزف راتزینگر (پاپ بنوای شانزدهم پیشین) و همفکرانش آن را نمایندگی می کنند و ازسوی دیگر، مدافعان الهیات آزادی بخش جریان دارد که رادیکالیزاسیون چپ امریکای لاتین به آن نیرویی تازه بخشیده است.
شناخت وجود یک تطابق انتخابی بین مسیحیت و سوسیالیسم به این فکر نمی انجامد که مسیحیت تاریخی از اساس سوسیالیست بوده است. چنین اندیشه ای اصولا غیرقابل تصور است. به همین ترتیب، پذیرفتن این که تطابق انتخابی بین مجموعه اسلامی و آرمان گرایی معترض قرون وسطایی عصرما، که شکل بنیادگرایی اسلامی به خود می گیرد، به هیچ وجه این فکر را ایجاد نمی کند که اسلام تاریخی اساسا بنیادگرا بوده – زیرا بی گمان چنین نبوده!، یا مسلمانان، شرایط تاریخی هرچه که بوده باشد، محکوم به افتادن در چنگ بنیادگرایی هستند. اما درمورد مسیحیت (اصیل) همانند مورد اسلام (سلفی)، این شناخت یکی از کلیدهای درک کاربردهای متفاوت هریک از دودین به عنوان معیار اعتراض است.
این شناخت به ما امکان می دهد دریابیم چرا الهیات آزادی بخش مسیحی توانست عنصری چنین مهم برای چپ در امریکای لاتین شود، درحالی که همه کوشش ها برای تولید روایتی اسلامی از همین الهیات، درحد حاشیه ای باقی مانده است. همچنین، این شناخت به ما کمک می کند تا ببینیم چرا بنیادگرایی اسلامی اهمیت بزرگی که امروز درمیان جوامع مسلمان دارد را یافته و چرا به راحتی جای چپ را در تجسم نفی سلطه گری غربی، حتی در مفاهیمی ازنظر اجتماعی اعتراضی، گرفته است.
امروزه فکری شرق گرایانه و سطحی درحدی وسیع رایج شده که بنابرآن بنیادگرایی اسلامی واکنش «طبیعی» مردم و بدون توجه به عوامل تاریخی است. این فکر کاملا خطا است زیرا رویکردهای ابتدایی را نادیده می گیرد. به عنوان نمونه، چند دهه پیش یکی از مهم ترین حزب های کمونیست جهان، حزبی که عملکردش بر مبنایی غیرمذهبی بود، در کشوری فعالیت می کرد که بیشترین جمعیت مسلمان جهان را در خود جا داده است: اندونزی. این حزب از سال ۱۹۶۵ توسط نظامیان اندونزی که مورد حمایت ایالات متحده بودند به خاک و خون غلتید. نمونه ای دیگر: درسال های پایانی دهه ۱۹۵۰ و آغاز دهه ۱۹۶۰، مهم ترین تشکل سیاسی عراق، به خصوص در میان شیعیان جنوب کشور، نه یک جنبش رهبری شده توسط یک رهبر مذهبی بلکه، در اینجا نیز، حزب کمونیست بود. به علاوه، ناصر که در چرخش «سوسیالیست»ی مصر درسال ۱۹۶۱ رئیس جمهوری بود، یک مومن صادق و انجام دهنده تکلیف های مذهبی بود و با این حال خود او بود که به صورت بدترین دشمن بنیادگرایان درآمد. میزان نفوذی که او دراوج حیات سیاسی خود در کشورهای عرب و غیرعرب به دست آورد همچنان بی همتا است.
بنابراین، درست آن است که هرگونه استفاده از اسلام، مانند هر دین دیگر، درشرایط اجتماعی و سیاسی مشخص خود قرار گیرد و حتی این نیز مهم است که تفاوتی روشن و متمایز بین اسلام، زمانی که به عنوان یک ابزار ایدئولوژیک سلطه طبقاتی از آن استفاده می شود و اسلام به عنوان نقش دهنده به هویت اقلیتی ستمدیده، به عنوان مثال در کشورهای غربی، قایل شویم.
با این حال، مبارزه ایدئولوژیک علیه بنیادگرایی اسلامی – علیه ایده های اجتماعی، اخلاقی و سیاسی، نه علیه اصول روحانی پایه ای اسلام به عنوان یک دین – می باید به عنوان یکی از اولویت های پیشرو درمیان جوامع مسلمان باقی بماند. درعوض، خیلی کم می توان به ایده های اجتماعی، اخلاقی و سیاسی خاص الهیات آزادی بخش مسیحی – بجز هواداری از ممنوعیت سقط جنین – حتی برای خداناباوران سرسخت چپ رادیکال اعتراض کرد.

Gilbert ACHCAR

برداشت از : لوموند دیپلماتیک
______________________________________________________________________________

* اشاره به شعر لوئی آراگون.
۱- Michaël Löwy, La Guerre des dieux. Religion et politique en Amérique latine, Editions du Félin, Paris, 1998.
۲- صفت «اشتراکی گری» (communistique) اینجا برای فرق گذاشتن با دکترین کمونیستی (اشتراکی) که پس از انقلاب صنعتی بوحود آمد ، به کار گرفته شده.
۳- Friedrich Engels, La Guerre des paysans enAllemagne, Editions sociales, Paris, 1974 (1re éd. : 1850).
۴- مقاله « چشم و هم چشمی سنت گرایان در قلمرو اسلام»، لوموند دیپلوماتیک مارس ۲۰۱۵

۱ نظر:

خلیل گفت...

سلام،

یا نویسنده خیلی قاطی کرده یا من!

Free counter and web stats